شبانگاهان به نجوای درونی خویش گوش فرا میدهم که مرا امر میکند به سگالش در راز آفرینش و هدف غایی زندگانی.
بی تردید می توان گفت که هزاران شبار چنین نجوایی در وجود سایرین هویدا گردیده است.
خویش چنین معتقدم که ذات باری تعالی بدین سبب زندگان را پدیدار ساخت تا مردمان که گل سر سبد آنها باشند عظمت وجود خویش و سپس جبروت ، ملکوت ،
کبریا و جبریای مُهذِبُ الاَسماء را دریابند و مفهوم عشق و دوست داشتن را درک کنند تا بتوانند به دیگر آدمیان عشق ورزند و به وساطت آن عشق مجازی و زمینی به عشق حقیقی و ملکوتی که همان عُرف و وِدادِ حق تعالی و علاقه ی به او باشد نائل آیند .
از دیدگاه این حقیر زندگانی که خط مشی بین هستی تا نیستی باشد. همچو رودی ا ست موّاج و خروشان که هرکه تواند در برابر سختی ها یش تاب آورد وبه بساتین
سر سبزی برسد که چهچهه ی هزار دستانش در فضا طنین انداز شده و عِطر مُشک مانند ازهار و شکوفه هایش سوار بر نسیم سحرگاهی بستان را عطرآگین می سازد
و تواند با استشمام عطر گل هایش روحی تازه در خویش بدمد و با گوارا ساختن جرعه ای از آب همچو نوشِ نهرهای روان در بستان جانی تازه گیرد و میوه های انگبین مانندش را مزّه کند لا شک
در سرای باقی و ابدی در جوار خداوندگار ازلی در بلورین قصر ها سکنی گزیده و پیکر خویش را از جامه و کِسوَت زرّین و سیمین خواهد پوشاند.
اکنون پس از نیوشیدن ندای وجود خویش و سگالش در آن مقصود و مراد غایی خویش را گونه ای بر گزینید که هم دیدگانتان از نوازش زیبایی های پردیس زندگی
بی بهره نمانند و هم به دوستی جهان آفرین یکتا در فردوس برین دست یابید
از دل نوشته های خودم